روزنههای زندگی
نویسنده:
مترجم:
روزی گرگی در دامنه کوه متوجه غاری شد که حیوانات مختلف از آن عبور میکنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، میتواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند. روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ بهدنبال گوسفند رفت، اما گوسفند بهسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان میکرد که دیگر شکست نخواهد خورد. روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمامِ نیرو بهدنبال خرگوش دوید، اما خرگوش از سوراخ کوچکتری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخهای دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمیتوانند از چنگِ من بگریزند. روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند، اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخِ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخهای غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود. اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود، بلافاصله بهسوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخلِ غار به هر سویی میدوید، اما راهی برای فرار نداشت. ببر به او گفت: هیچگاه روزنههای کوچکِ زندگیات را به طمعِ آینده نبند و سپس به گرگ حمله کرد.
10 صفحه اول
پربازدیدترین اخبار