
آخرین چیزی که یادش بود خواب آرامش در ماشینشان بود. اما وسط صدایی عجیب چشمانش ناگهان باز شد. صدای انفجاری که در گوشش پیچید، تاریکی را شکافت. قلبش تند میزد، بدنش تیر کشید. همهجا را دود گرفته بود. نفسهای کوتاهش را شمرد، تلاش کرد بفهمد کجاست. اما دیگر داخل ماشین نبود. جیغ زد. «مامان؟ بابا؟» صدایش در هوای سنگین گم شد. نگاهش چرخید، آنطرفتر «ماشینشان واژگون شده بود»، سایههایی میان آهنهای مچالهشده. چشمهای مادر و پدرش بسته بودند، انگار در خوابی عمیق فرورفته بودند. پاهای کوچکش لرزید، خواست بدود، خواست به آغوششان برگردد، اما زمین زیر پایش سست بود. گوشش هنوز سوت میکشید و چهره بهت زده و خونآلود دیگران را که دید تازه فهمید چه اتفاقی افتاده. در همان حین رادیوی یکی از خودروهایی که واژگون شده بود گفت: «مسئولان اسرائیل ادعا کردند فقط اهداف نظامی دارند و به هیچ غیرنظامی آسیب نرساندند».