در پناه خداست که تو را ترک میکنم
در سالروز شهادت مرد میدان عرفان و جهاد یعنی مصطفی چمران، نیمه پنهان زندگی و شخصیتش را از دید همسرش غاده بررسی میکنیمنویسنده:
مترجم:
سالها از شهادت دکتر چمران مرد علم، جهاد و عرفان در 31 خرداد 1360 میگذرد. حالا در این روزهایی که دشمنی کودککُش با حمایت دیگر شیاطین عزم جسارت و تجاوز به میهنمان را کرده، شناخت مجدد مصطفی چمران میتواند دریچهای زیبا به مقاومت و ایثار باشد. کتاب «نیمه پنهان» این شهید بزرگوار را به روایت همسرش یعنی «غاده چمران» به ما معرفی میکند. اثری به قلم حبیبه جعفریان. در ادامه سراغ بخشهایی از این کتاب میرویم که داستان یک قهرمان بینظیر است؛ اما داستانی کاملاً واقعی که لحظهلحظهاش میتواند درس باشد.

مصطفی قدم به قدم مرا جلو برد
غاده جابر در ابتدای این کتاب به آشنایی با چمران میپردازد و به یکی از برخوردهای چمران در قبال بی حجابی خود اشاره میکند: «یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت، همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد؛ خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم و دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآوری موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت: «ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند. ان شاءا... خودمان یادش میدهیم.» نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانیاند. اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نُه ماه ... نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد».
چنان محو شخصیت مصطفی شدم که...
دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی میگذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: «غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی»؟ غاده یادش بود چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی.» دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: «شما چه کار کردید که غاده شما را ندید»؟
مهریه عجیب غاده چمران
مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت علیهم السلام و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت. برای فامیلم، برای مردم عجیب بود اینها. مادر غاده به مصطفی گفته بود: «شما میدانید این دختر که میخواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این، صبحها که از خواب بلند میشود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند، کسانی تختش را مرتب کردهاند، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آوردهاند و قهوه آماده کردهاند. شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در خانه اش هست.» مصطفی خیلی آرام گوش داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زنده ام، وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت».
خدا که میبیند
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانیها رسم دارند دور هم جمع میشوند؛ مصطفی موسسه ماند و نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانواده هاشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم: «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر خوردید.» گفت: «این غذای مدرسه است.» گفتم: «شما دیر آمدید. بچهها نمیدیدند شما چه خوردهاید.» اشکش جاری شد، گفت: «خدا که میبیند».
این بچه یک شیعه است
بارها پیش آمد که خودروی قراضه غاده را سوار شدند، از این ده به آن ده رفتند و مصطفی وسط راه به خاطر بچهای که در خاکهای کنار جاده نشسته و گریه میکرد، پیاده میشد، بچه را بغل میگرفت، صورتش را با دستمال پاک میکرد و میبوسیدش. آن وقت تازه اشکهای خودش سرازیر میشد. دفعه اول غاده فکر کرد بچه را میشناسد. مصطفی گفت: «نه، نمیشناسم. مهم این است که این بچه یک شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش میکشد و گریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته».
در پناه خداست که ترکت میکنم
در اهواز با مرگ روبه رو بودم و آن جا برای من صد سال بود. خیلی وقتها دو روز یا چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمیکردم و بعد برایم یک کاغذ کوچک میآمد که «اَترُکُکِ لله» (در پناه خداست که ترکت میکنم). در لبنان هم این کار را میکرد، آن جا قابل تحمل بود. ولی یک بار در سردشت بودم، فارسی بلد نبودم، وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ میآید برای من «اَترُکُکِ لله» و میرفت و فقط من منتظر گوش کردن این که بگویند مصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش میشد برای تلقی این خبر و خودم را آماده میکردم برای تمام شدن همه چیز.
اگر نماز شب نخوانم...
وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، غاده طاقت نمیآورد، میگفت: «بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی.» و مصطفی جواب میداد: «تاجر اگر از سرمایهاش خرج کند، بالاخره ورشکست میشود، باید سود در بیاورد که زندگی اش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم».
سفر با مصطفی از مجاز به معنا
در پایان این کتاب به نقل از غاده چمران میخوانیم: مصطفی کسی نیست که مجسمهاش را بسازند و بگذارند. مجسمه یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدمها، در قلب آنهاست. آدمها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه میکردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبلعامل و جنوب لبنان! من همیشه میگفتم اگر مرا از جبلعامل بیرون ببرند میمیرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از جنوب لبنان و شهر صور در تصور من نمیآمد. به مصطفی میگفتم «اگر میدانستم انقلاب پیروز میشود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبلعامل است نمیدانم قبول میکردم این ازدواج را یا نه.» اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامهام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس میکنم خدا به واسطه این مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم میسوختم بیرون کشید. میشد که من دور از جبلعامل و در کشور کفر باشم، در آمریکا، مثل خواهر و برادرهایم. گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید میرفتم لبنان به من میخندیدند، میگفتند «ایرانیها همه صف ایستادهاند برای گرینکارت، تو که تابعیت داری چرا از دست میدهی؟» به آنها گفتم «بزرگترین گرینکارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیهالسلام است و من در گردنم گذاشتهام.» با همه وجودم این نعمت را احساس میکنم و اگر همه عمرم را، چه گذشته چه مانده، در سجده گذاشتم نمیتوانم شکر خدا را بکنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا میخواهم که متوقف نشوم در مصطفی، همچنان که خودش در حق من این دعا را کرد: «خدایا! من از تو یک چیز میخواهم با همۀ اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من میخواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. »

مصطفی قدم به قدم مرا جلو برد
غاده جابر در ابتدای این کتاب به آشنایی با چمران میپردازد و به یکی از برخوردهای چمران در قبال بی حجابی خود اشاره میکند: «یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت، همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد؛ خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم و دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآوری موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت: «ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند. ان شاءا... خودمان یادش میدهیم.» نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانیاند. اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نُه ماه ... نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد».
چنان محو شخصیت مصطفی شدم که...
دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی میگذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: «غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی»؟ غاده یادش بود چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی.» دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: «شما چه کار کردید که غاده شما را ندید»؟
مهریه عجیب غاده چمران
مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت علیهم السلام و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت. برای فامیلم، برای مردم عجیب بود اینها. مادر غاده به مصطفی گفته بود: «شما میدانید این دختر که میخواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این، صبحها که از خواب بلند میشود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند، کسانی تختش را مرتب کردهاند، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آوردهاند و قهوه آماده کردهاند. شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در خانه اش هست.» مصطفی خیلی آرام گوش داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زنده ام، وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت».
خدا که میبیند
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانیها رسم دارند دور هم جمع میشوند؛ مصطفی موسسه ماند و نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانواده هاشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم: «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر خوردید.» گفت: «این غذای مدرسه است.» گفتم: «شما دیر آمدید. بچهها نمیدیدند شما چه خوردهاید.» اشکش جاری شد، گفت: «خدا که میبیند».

این بچه یک شیعه است
بارها پیش آمد که خودروی قراضه غاده را سوار شدند، از این ده به آن ده رفتند و مصطفی وسط راه به خاطر بچهای که در خاکهای کنار جاده نشسته و گریه میکرد، پیاده میشد، بچه را بغل میگرفت، صورتش را با دستمال پاک میکرد و میبوسیدش. آن وقت تازه اشکهای خودش سرازیر میشد. دفعه اول غاده فکر کرد بچه را میشناسد. مصطفی گفت: «نه، نمیشناسم. مهم این است که این بچه یک شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش میکشد و گریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته».
در پناه خداست که ترکت میکنم
در اهواز با مرگ روبه رو بودم و آن جا برای من صد سال بود. خیلی وقتها دو روز یا چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمیکردم و بعد برایم یک کاغذ کوچک میآمد که «اَترُکُکِ لله» (در پناه خداست که ترکت میکنم). در لبنان هم این کار را میکرد، آن جا قابل تحمل بود. ولی یک بار در سردشت بودم، فارسی بلد نبودم، وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ میآید برای من «اَترُکُکِ لله» و میرفت و فقط من منتظر گوش کردن این که بگویند مصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش میشد برای تلقی این خبر و خودم را آماده میکردم برای تمام شدن همه چیز.
اگر نماز شب نخوانم...
وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، غاده طاقت نمیآورد، میگفت: «بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی.» و مصطفی جواب میداد: «تاجر اگر از سرمایهاش خرج کند، بالاخره ورشکست میشود، باید سود در بیاورد که زندگی اش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم».
سفر با مصطفی از مجاز به معنا
در پایان این کتاب به نقل از غاده چمران میخوانیم: مصطفی کسی نیست که مجسمهاش را بسازند و بگذارند. مجسمه یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدمها، در قلب آنهاست. آدمها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه میکردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبلعامل و جنوب لبنان! من همیشه میگفتم اگر مرا از جبلعامل بیرون ببرند میمیرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از جنوب لبنان و شهر صور در تصور من نمیآمد. به مصطفی میگفتم «اگر میدانستم انقلاب پیروز میشود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبلعامل است نمیدانم قبول میکردم این ازدواج را یا نه.» اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامهام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس میکنم خدا به واسطه این مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم میسوختم بیرون کشید. میشد که من دور از جبلعامل و در کشور کفر باشم، در آمریکا، مثل خواهر و برادرهایم. گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید میرفتم لبنان به من میخندیدند، میگفتند «ایرانیها همه صف ایستادهاند برای گرینکارت، تو که تابعیت داری چرا از دست میدهی؟» به آنها گفتم «بزرگترین گرینکارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیهالسلام است و من در گردنم گذاشتهام.» با همه وجودم این نعمت را احساس میکنم و اگر همه عمرم را، چه گذشته چه مانده، در سجده گذاشتم نمیتوانم شکر خدا را بکنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا میخواهم که متوقف نشوم در مصطفی، همچنان که خودش در حق من این دعا را کرد: «خدایا! من از تو یک چیز میخواهم با همۀ اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من میخواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. »
10 صفحه اول
پربازدیدترین اخبار