داستان یک عکس
نویسنده:
مترجم:

تنهایی تقسیم ناپذیر
صابر- پیرمرد خسته بود؛ توان راه رفتن نداشت. خیلی راحت و بدون هیچ نگرانی دمپاییاش را درآورد؛ به دیواری تکیه داد و خستگی در کرد. دنیایش همیشه همین بود؛ ساده و بدون نگرانی از حرف دیگران. سختی راهش را با یک چوب کهنه تقسیم میکرد که شباهتی به عصای گرانقیمت همسن و سالانش نداشت؛ خستگیاش را هم با تکیه به دیواری از یاد میبرد. اما در عمق قلبش رنجهایی بود که راحت فراموش نمیشد؛ رنج تنهایی، غم فراموش شدن و ... و این همان بار سنگینی بود که با هیچ دیوار و عصایی تقسیم نمیشد.
10 صفحه اول
پربازدیدترین اخبار