
جمعی دور هم بودند که یکی گفت: «امروز در فلان محل مردی با اسب از کنار بیشه میگذشت، ناگاه شیری او را از بالای اسب به زیر کشید و به درون بیشه برد». پیرمردی در جمع حاضر بود، گفت: «لابد حکمتی در کار است؛ با قضا کارزار نتوان کرد». چند روز گذشت، خبر آوردند که فلان کس صحیح و سالم به خانه خود آمده است. پیرمرد به همراه جماعت به خانه او رفتند و شرح حال او را پرسیدند، مرد گفت: «شیر مرا به بیشه برد و بین چند جسد رها کرد و از محل دور شد. من از ترس برخاستم که فرار کنم اما کنار یکی از اجساد کیسه چرمی یافتم. آن را گشودم دیدم پر از سکه طلاست. معلوم شد که این رنج و بلا بهخاطر رسیدن به این مال بوده است و آن جا بود که دانستم: هر چه نصیب است همان میدهند». حالا این مَثَل را به منظور پند و اندرز به کسی میگویند که از پریشانی روزگار خویش اظهار ناراحتی کند و او را در مقابل سختیها و ناگواریها به صبر و بردباری نوید دهند.