کلاس درس پنجره

نویسنده: صابر

مترجم:

غروب یک روز تابستانی، کوچه در سکوتِ بعد از بازی فرو رفته بود. دانه‌های غبار میان پرتوهای کم‌جان خورشید شناور بودند. زیر پنجره‌ خانه‌ای قدیمی، توپی رنگ‌ورورفته آرام گرفته بود و کنار تکه‌های شیشه افتاده بود. توپ، با صدایی آهسته گفت: «منو نگاه کن، سرنوشتم به یه پنجره ختم شد. دیگه نه کسی دنبالم می‌دوه، نه صدای خنده‌ای می‌شنوم، پنچر شدم». شیشه، با غصه جواب داد: «تو که دست‌کم بهونه‌ای برای شادی بودی، اما من؟ حالا فقط یه یادگاری شکسته‌ام؛ چرا باید این‌طور بشه؟» در همین لحظه، پنجره‌ پیر که هنوز قابش به دیوار بود، آرام رو به هر دو گفت: «هیچ چیزی تو این دنیا کامل نیست. رنج شماها بهای همون شادی‌ایه که چند دقیقه پیش، صدای خنده بچه‌ها رو تا دل کوچه‌ها برد. حالا اونا هم غمگین شدن؛ یکی برای توپش، یکی برای شیشه همسایه. غم و درد و شادی، همه می‌گذرن؛ درست مثل شادی همین عصر تابستون بچه‌ها.» و نسیمی آرام، تکه‌های غبار و شیشه را با خود برد.
10 صفحه اول