با سرعت 240 کیلومتر بر ساعت

نویسنده: صابر

مترجم:

​​​​​​​گاز می‌دهم تا چراغ را رد کنم؛ یکی بی‌هوا جلویم می‌پیچد اما هنوز امیدی هست، چراغ زرد است؛ نه نمی‌شود، از قرار معلوم باید 2دقیقه را پشت این چراغ معطل باشم. یک بچه آدامس‌فروش می‌آید این طرف، حوصله‌اش را ندارم، شیشه را می‌دهم بالا و کولر خودرو را روشن می‌کنم. امیدوارم همین کار به او بفهماند چیزی نمی‌خواهم و پیله نکند. نه انگاری دوست دارد از آن سریش بازی‌های همیشگی سر من سوار کند. بین این همه خودرو، پشت چراغ قرمز، همیشه این‌جور بچه‌ها سهم من هستند، یک خودروی مدل بالا که راننده‌اش یک زن شیک‌پوش است حتما گزینه خوبی برای «ننه من غریبم» درآوردن‌های این بچه‌هاست. به شیشه می‌زند. اعتنایی نمی‌کنم، دوباره می‌زند، با سر اشاره می‌کنم که چیزی نمی‌خواهم، اما می‌گوید: «خاله یک لحظه»! این یکی شیوه‌اش جدید است، می‌خواهد حس زنانه‌ام را تحریک کند، شیشه را پایین می‌دهم و خیلی جدی می‌گویم: «گفتم که چیزی نمی‌خوام.» می‌گوید: «نه نمی‌خوام چیزی بفروشم؛ می‌خواستم یک چیزی بپرسم.» اشاره‌ای به چراغ می‌کنم و می‌گویم: «زود بگو تا چراغ سبز نشده!» می‌گوید: «ماشینت چند تا میره خاله؟!» با خودم می‌گویم چه دنیای کوچکی دارد، جواب می‌دهم: «چرا می پرسی؟ دوست داری یکی از اینا داشته باشی؟» می گوید: «نه، اصلا! چند ماه قبل که من هنوز کار نمی‌کردم یکی از این‌ها با سرعت زد به بابام، خودم باهاش بودم، می‌خواستم بدونم با چند تا بابامو زد که این‌جوری شده؟» خشکم زد، پس این چراغ کی سبز می‌شود؟
10 شماره آخر