عروسک خندان
نویسنده:
مترجم:

در شهری کوچک و آرام، سالهای سال عروسکی قدیمی و زیبا در ویترین یک مغازه عتیقهفروشی قرار داشت. عروسک با چشمان شیشهای، لب خندان و لباسهای خاک گرفته، توجه هر کسی را که از کنار مغازه میگذشت، به خود جلب میکرد. اما هیچکس نمیدانست که چه داستانی پشت آن عروسک زیبای قدیمی است. هر شب، وقتی که ساعت به دوازده نزدیک میشد، عروسک از قفسههای مغازه پایین میآمد و به آرامی از در خارج میشد. او با قدمهای کوچک و بیصدا در خیابانهای تاریک شهر پرسه میزد و به دنبال قربانیان خود میگشت. هرشب مردم شهر از صدای خندههای دیوانهواری از خواب میپریدند ولی کسی نمیتوانست منشأ آن قهقههها را پیدا کند. یک شب، پسر نوجوانی که همیشه کنجکاو بود، تصمیم گرفت تا راز این صدای ترسناک را کشف کند. او تا نیمهشب بیدار ماند و از پنجره اتاقش به خیابان نگاه کرد. ناگهان، عروسک را دید که از مغازه خارج شد و به سمت خانههای مردم حرکت کرد. پسر با ترس و هیجان به دنبال عروسک رفت. عروسک به خانهای نزدیک شد و از پنجره به داخل نگاه کرد. پسر بااحتیاط به او نزدیک شد. ناگهان عروسک به سمت او برگشت. چشمان شیشهای عروسک در تاریکی میدرخشید و لبخندی ترسناک بر لبانش نقش بسته بود. پسر با وحشت به عقب رفت و عروسک به آرامی به سمت او حرکت کرد. پسر با تمام توانش دوید اما صدای خندههای ترسناک عروسک همچنان در کوچهها میپیچید. از فردای آن شب دیگر کسی پسر را ندید. اما عروسک باز هم در پشت شیشه آن مغازه به رهگذران میخندید.ع. ک
10 صفحه اول
پربازدیدترین اخبار