ساعتِ عشق

نویسنده:

مترجم:

​​​​​​​
ساعت مشکی قدیمی‌اش را همیشه به دست داشت، حتی وقتی عقربه‌هایش دیگر حرکت نمی‌کردند. همه می‌گفتند: «به چه درد می‌خوره؟ خراب شده که!» اما او معتقد بود این ساعت، صدای آرزویش را در خود حفظ کرده است. سال‌ها پیش، وقتی برای اولین بار عاشق شد، همین ساعت را در دست داشت. صبح‌ها ساعت را کوک می‌کرد برای دیدار عشقی که مرگ مانع آن شد، اما هنوز او هر صبح ساعتش را روی همان ساعت نگه داشته بود، یعنی زمانی که برای اولین بار از پنجره کافه لبخند او را دیده بود. دیگر عقربه‌ها تکان نمی‌خوردند، اما برای او گویی آن لحظه هرگز نگذشته بود. اما هر بار یادآوری می‌کرد که لحظه‌ها چقدر بی‌رحمانه گذرا هستند.
10 صفحه آخر