14 زندگی و هزاران رویا زیرخاک

مجازات عامل اصلی جنایت تروریستی در کانون رهپویان وصال شیراز که به شهادت 14 هموطن ازجمله چندین کودک انجامید باعث برآشفتگی غربی ها از جمله آلمان شد؛ در گفت‌وگو با خانواده شهدای این حادثه، از رنج این عزیزان گفتیم

24 فروردین سال 87، ساعت 21 و 15 دقیقه، مداح می‌خواند: «بی‌تو ای صاحب زمان، شکوه دارم از زمان»... صدای انفجار حسینیه را پر کرد. مردم وحشت کردند؛ اما انجوی‌نژاد روحانی مجموعه که یادگار حماسه یاسین گردان خط‌شکن کربلای 4 و 5 بود، همه را به آرامش دعوت کرد. همهمه و گرد و خاک که فروکش کرد از آن قافله عاشق 14 لاله زیبا چیده شده بود؛ عرفان 4 ساله کوچک‌ترین شهید و غلام موسوی با 45 سال سن، مسن‌ترین فرد بین شهدای این حادثه تروریستی بود. 14 جان، 14 زندگی، رویاهایی که زیر خاک رفت و خانواده‌هایی که داغدار شدند. از خانواده انتظاری غیر از عرفان، علیرضای 11 ساله هم شهید شد. هر دو فرزند یک خانواده. قصه هر کدام از شهدا را که مرور می‌کنیم، فصل مشترک‌شان عشق خود آن‌هاست به اهل بیت(ع) و داغی که بر دل خانواده‌های‌شان در نبود آن‌ها نشسته است. چند روز قبل عامل اصلی این حادثه تروریستی بعد از سال‌ها به سزای جنایتش رسید تا 16 سال چشم‌انتظاری خانواده‌های داغدار شهدا و مردم خوب شیراز که در فقدان دوست، فامیل، همسایه و همکارشان بودند، برای اجرای عدالت به پایان برسد. اما افسوس که کشورهای غربی از جمله آلمان با نادیده گرفتن این جنایت کثیف که هدفش افراد بی گناه بود، مجازات آن فرد را با ادبیات زشت محکوم کرد. در این پرونده پای حرف‌های خانواده‌های شهدای این اقدام تروریستی نشستیم تا بگویند سال‌ها درددل با یک عکس، سال‌ها چشم‌انتظاری تا در خواب فرزندشان را ببینند و تحمل این فراق چه دشواری‌هایی دارد.           

نویسنده: مجید حسین زاده | روزنامه‌نگار

مترجم:

از 2 پسرم فقط یک پای قطع‌شده به جا ماند
پدر شهیدان علیرضا و عرفان انتظامی که 11  و 5 ساله بودند
از صحبت‌هایش با سرکرده گروهک تندر در اولین جلسه دادگاه‌اش می‌گوید
شهید «علیرضا انتظامی» در تاریخ ۲۵ دی ۱۳۷۶ در شیراز به دنیا آمد و فرزند اول خانواده بود. شهید «عرفان انتظامی» هم در ۱۹‌دی ‌۱۳۸۲ در شیراز متولد شد. این دو برادر به همراه خانواده‌شان از اعضای ثابت جلسات حسینیه سیدالشهدا(ع) شیراز بودند. پدر این دو شهید درباره روز حادثه می‌گوید: «آن موقع نزدیک 20 سالی می‎شد که شنبه‌ها جلسه کانون رهپویان وصال در شیراز برگزار می‎شد. ما از سال 79 با این کانون آشنا شدیم و هر هفته یا بعضی هفته‌ها می‌رفتیم آن‌جا و از فضای معنوی بهره می‌بردیم. شب آن حادثه تلخ به بچه‌ها گفتم که تصمیم دارم به هیئت بروم. یک خانواده چهارنفره بودیم که همه استقبال کردند و گفتند که ما هم می‌آییم. وارد حسینیه شدیم و طبق معمول، سخنرانی و مراسم روضه را گوش دادیم و سینه‌زنی شروع شد».

بچه‌هایم رفتند آخر حسینیه تا بازی کنند
پدر این دو شهید خردسال در حادثه بمب‌گذاری و انفجار حسینیه سیدالشهدا(ع) شیراز ادامه می‌دهد: «موقع سینه‌زنی، هر دو پسرم که از اول مراسم کنارم و در جلوی حسینیه نشسته بودند، گفتند ما می‌خواهیم برویم آخر مجلس. همیشه هم می‌رفتند آن جا و با بچه‌های دیگر بازی می‌کردند. راستش آن شب، یک دلشوره عجیبی داشتم و موافق نبودم. گفتم نه، صبر کنید، با هم برویم. گفتند نه بابا، اجازه بده ما زودتر برویم. گفتم باشد ولی حقیقتا دلم راضی نبود. بنابراین تمام حواسم به آن‌جا و پیش بچه‌هایم بود که از من جدا شدند. خودم در حال سینه‌زنی بودم و مداح مشغول خواندن شعر معروف «بی تو ای صاحب الزمان(عج)...» بود که یک‎دفعه صدای انفجار مهیب به گوشم خورد».
توقع داشتم بچه‌هایم یک گوشه  قایم شده‌باشند
او درباره اولین لحظات بعد از شنیدن صدای انفجار می‌گوید: «شاید 10 یا 15 ثانیه طول کشید تا از شوک خارج شوم. به خودم آمدم و گفتم یااباالفضل(ع) و سمت آخر حسینیه دویدم. توقع داشتم که بچه‌ها ترسیده باشند، یک گوشه قایم شده باشند و من بروم آن‌ها را در آغوش بگیرم. رفتم آخر حسینیه و دیدم که وضعیت وحشتناکی به وجود آمده و خیلی‌ها شهید شدند. ناله‌های وحشتناکی را شنیدم و همین‌طور که داشتم می‌گشتم، یکهو پای یک کودک خردسال که از بالای زانو قطع شده بود، رفت زیر پایم. شوکه شدم، نمی‌خواستم قبول کنم که پای پسرم باشد. رفتم دوباره گشتم اما علیرضا را اصلا ندیدم. عرفان هم فقط پای قطع شده‌اش را دیدم. حتی تا موقع تشییع و خاکسپاری هم چیزی از پیکرشان پیدا نشد».
اعتراض مدعیان حقوق‌بشر برایم عجیب بود
به پدر این دو شهید که بغض بدجور گلویش را گرفته، می‌گویم انگار داغ بچه‌ها هنوز برای‌تان تازه است که می‌گوید: «نمی‌توانم فراموش‌شان کنم. جگر گوشه‌های‌مان بودند و خیلی آرزوها برای‌شان داشتم. در این ماجرا جنایتی که مدعیان حقوق بشر انجام دادند این بود که وقتی قرار بود آن قاتل اعدام شود، اعتراض کردند، برایم عجیب بود. شما ببینید در غزه بالای ده‌ها هزار انسان بی‌گناه، زن و بچه را کشتند و کشورهایی مثل آمریکا و انگلیس و ... از این رژیم کودک‌کش و وحشی صهیونیستی حمایت می‌کنند. من دوست دارم کشورم در بالاترین قدرت نظامی و اقتصادی قرار بگیرد تا از سوی این دشمنان قسم‌خورده آسیبی به آن وارد نشود».
گفتم دخترخانم شما ادعا کرده پدرم به پرنده  احترام می‌گذارد اما...
«وقتی خبر اعدام سرکرده این گروه تروریستی را شنیدم، خیلی خوشحال شدم. او 13 سال در خارج از کشور بود و با تلاش سربازان گمنام امام زمان(عج) دستگیر شد و محاکمه‌اش هم 3 سال طول کشید. همه خانواده شهدا خوشحال شدند اما دوست داشتیم اولا در ملأ عام و جلوی همین حسینیه اعدام بشود. حالا اگر از لحاظ امنیتی مشکل داشته، ما هم دوست نداریم که برای کشورمان از این لحاظ مشکلی ایجاد شود. اما دوست داشتیم که حداقل 4 یا 5 تا از خانواده شهدا را دعوت می‌کردند تا نظاره‌گر اعدام او باشیم». از او می‌پرسم اگر می توانستید در لحظه آخر قبل از اعدام «جمشید شارمهد» را ببینید، به او چه می گفتید که می‌گوید: «من صحبتم را در اولین جلسه دادگاه با او داشتم. به او احترام هم گذاشتم و گفتم دخترخانم شما، ادعا کرده که پدرم به عنکبوت و پرنده و... احترام می‌گذارد. بعد عکس دو فرزندم را نشان دادم و گفتم این دو فرزند من به اضافه کسانی که شهید شدند، این‌ها انسان بودند، ببخشید مورچه نبودند... دیگر ساکت شد و چیزی نگفت».

قرار نبود آن شب به حسینیه بیاید
پدر شهيد «محمد مهدوی» که پسرش دانشجوی مهندسی نفت بود، از روز حادثه می‌گوید
شهيد «محمد مهدوی» 17 بهمن ماه 1366 در شيراز چشم به جهان گشود. او فرزند اول خانواده بود. پدرش درباره روز حادثه می‌گوید: «ما شب‌های شنبه طبق معمول به حسینیه سیدالشهدا(ع) می‌رفتیم که آقای انجوی‌نژاد سخنرانی داشتند و مراسم مذهبی بود. با خانواده هم به آن‌جا می رفتیم. پسرم «محمد» که دانشجوی مهندسی نفت بود هم با من می‌آمد. ولی آن شب قرار نبود «محمد» بیاید، چون در جای دیگری تدریس می‌کرد و به دانشجویان و دبیرستانی‌ها درس می‌داد. رفتیم حسینیه، حدود ساعت 8 و 45 دقیقه بود که آمدم داخل حیاط گشتی بزنم، دیدم «محمد» آمده است. با هم سلام علیکی کردیم. گفت هر کاری کردم حیفم آمد که امشب را نیایم. انگار دعوتش کرده بودند».

«محمد» در آخرین لحظات به من لبخند زد
پدر شهید «مهدوی» ادامه می‌دهد: «حدود یکی دو دقیقه با هم صحبت کردیم و خداحافظی کرد و رفت آخر حسینیه. همیشه من و همسن و سال‌هایم آخر حسینیه بودیم و بقیه جلوتر برای سینه‌زنی می‌نشستند اما آن شب من نرفتم. در حیاط مشغول نگاه کردن کتاب‌ها بودم که حدود یک ربع بعد صدای مهیبی شنیدم. اول تعجب کردم و بعد دیدم خاک و بو بلند شد و رفتیم ببینیم چه خبر است. دیدیم محمد و شهدای دیگر را بیرون آوردند. محمد را به بغل من دادند. لبخندی به من زد و سریع به بیمارستان نمازی رساندیمش. ولی متاسفانه شهید شده بود».





خون کسی پایمال نمی‌شود
از او درباره حس و حالش درباره اعدام سرکرده گروهک تندر می‌پرسم که می‌گوید: «به نظر من حکم عادلانه‌ای صادر شد. این اولتیماتومی بود برای کسانی که فریب کشورهای غربی و آمریکا و صهیونیست‌ها را می‌خورند. خدا خواست به آن‌ها نشان دهد که ظلم به جایی نمی‌رسد. مخصوصا اگر به هموطنان خودتان خیانت کنید. متاسفانه بعد از شهادت بچه‌ها، خودم شنیدم با کمال پررویی می‌گفت افتخار می‌کنیم به این که این افراد جزو نظام جمهوری اسلامی بودند و ما آن‌ها را کشتیم. فکر این نبودند که ما به هرحال همیشه می‌گوییم خدا جای حق است و خون کسی پایمال نمی‌شود. خیلی هم تشکر می‌کنیم از قوه قضاییه و مسئولان که خدا را شکر این افراد که عملیات تروریستی انجام می‌دهند به سزای اعمال‌شان رسیدند».






اظهارات «شارمهد» ملعون، جگرمان را آتش می زد
گفت‌و‌گو با مادر شهیده «راضیه کشاورز» دانش‌آموز ۱۶ ساله‌ای که 2 قهرمانی 
در المپیاد ورزش بانوان کشور داشت و از نوجوانی به فکر مبارزه با رژیم صهیونیستی بود
«من مادر شهیده راضیه کشاورز هستم، دانش‌آموز ۱۶ ساله‌ای که محصل در سال دوم دبیرستان بود». او با این مقدمه می‌گوید: «آن شب برخلاف همیشه که با خانواده در هیئت حضور پیدا می‌کردیم، راضیه از خانواده ما به تنهایی به حسینیه رفت. تقریبا ساعت ۹ و ربع بود که در حسینیه بمب‌گذاری شد. منزل ما تا حسینیه فاصله‌ای نداشت و تقریبا ۵ یا ۶ دقیقه بعد از آن حادثه تروریستی به اتفاق پدر شهیده خودمان را به آن‎جا رساندیم».

می‌خواستم خانه و زندگی‌ام را بفروشم تا دخترم خوب شود
مادر شهیده کشاورز ادامه می‌دهد: «وقتی ما وارد خیابان آن‎جا شدیم، هراسان و با دلهره از نیروهای پلیس پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است. گفتند که حسینیه بمب‌گذاری شده و همین‌جوری که می‌زدم تو سر خودم، می‌دویدم سمت حسینیه. یک آقایی به من گفت که نگران نباش، در قسمت برادران بمب‌گذاری شده و قسمت خواهران اتفاقی نیفتاده ولی خب این بمب را در کنار دیواری که حائل بین قسمت برادران و خواهران بود، جاساز کرده بودند. راضیه هم دقیقا این‎طرف دیوار چسبیده به دیوار بوده که دیوار خراب می‌شود و موج انفجار باعث می‌‌شود به شدت آسیب ببیند. او ۱۸ روز با وجودی که خیلی شدید آسیب دیده بود، به شکل معجزه‌آسایی در بیمارستان به وسیله دستگاه‌های تنفسی نفس می‌کشید ولی خب در کما بود. اعضای داخلی بدنش از جمله ریه‌هایش، معده، کلیه‌هایش و ... به واسطه موج انفجار آسیب دیده بود. رفتیم پیش دکتر ملک حسینی یکی از پزشک‌های مشهور که پدر پیوند اعضای ایران است، با التماس گفتیم آقای دکتر هر کاری بگویید، هر هزینه‌ای باشد، ما تمام زندگی‌مان و خانه‌مان را می‌فروشیم تا دخترم شفا پیدا کند اما دکتر گفت هیچ کاری از دست ما برنمی‌آید».
از نخبه‌های شهر شیراز بود
مادر شهیده کشاورز درباره دخترش می‌گوید: «او از نخبه‌های شهر شیراز بود. یکی از بهترین دانش‌آموزان با معدل ۲۰ در دبیرستان نمونه دولتی آل‌محمد(ص) بود. در کاراته کمربند مشکی داشت. حکم بین‌المللی دان یک داشت و دوسال پیاپی یعنی ۸۵ و ۸۶ قهرمان کشوری شد در المپیاد ورزش بانوان و مقام اول کسب کرد. این اواخر شروع کرده بود به حفظ قرآن. تقریبا ۳ جزء قرآن را حفظ بود. خلاصه خیلی پرکار و پرتلاش بود».
می‌گفت می‌خواهم برای کمک به غزه و لبنان بروم
« الان در مورد به تصویر کشیدن مظلومیت مردم غزه و لبنان، رسانه‌های زیادی مشغول به کار هستند اما دهه هشتاد این طور نبود». مادر شهیده با این مقدمه ادامه می‌دهد: «شهیده راضیه در آن زمان با این که نوجوان بود، به فکر مردم مظلوم فلسطین و لبنان بود. حتی به من می‌گفت مامان، اگر یک روزی امکانش باشد، اجازه می‌دهی بروم لبنان تا اگر کاری از دستم برمیاد، برای مردم لبنان و فلسطین انجام بدهم؟»
​​​​​​​16 سال است در فراق و دلتنگی بچه‌ام می‌سوزم
مادر شهیده کشاورز درباره اعدام سرکرده گروه تروریستی تندر می‌گوید: «آرزوی ما این بود که این اتفاق بیفتد. همیشه می‌گفتیم یعنی روزی می‎رسد که این ملعون همین جمشید شارمهد که ما صحبت‌هایش را از طریق فضای‌مجازی شنیدیم و بیشتر دل‌مان سوخت، دستگیر شود. موقعی که این ملعون، خائن و وطن‌فروش داشت می‌گفت که ما می‌کشیم و از کشتن هراسی نداریم و خجالتی ‌نمی‌کشیم، خدا می‌داند جگر ما را سوزاند. من چند روز پیش، وقتی شنیدم این ملعون به درک واصل شده، آن‎قدر خوشحال نشدم نسبت به آن روزی که شنیدم دستگیر شده است. زمان دستگیری‌اش واقعا دلم خنک شد یعنی یک آب سرد ریختند روی جگر سوخته من که 16 سال است در فراق و دلتنگی بچه‌ام می‌سوزم».

10 شماره آخر