گفت و گو با خانواده 2 شهید خراسانی در حملات رژیم غاصب صهیونیستی به کشور
ستاره های درخشان آسمان وطن
نویسنده: پوریوسف
مترجم:
غلامی- نسبت مردم ایران به همدیگر شبیه دانه های تسبیح است؛ شبیه تار و پود به هم بافته یک فرش بینظیر که نقش آن در دنیا مثال زدنی است. تفاوت شهر، لهجه، لباس و شغل آن ها را از یکدیگر جدا نمی کند. هر کدام از آن ها قهرمانی است که داستانش در صفحه ای از تاریخ این مرز پرگهر نوشته خواهد شد. یک جوان غیور از مه ولات خراسان رضوی، می شود مدافع امنیت در مرزهای غرب کشور و یک پدر برای در آوردن نان حلال از مشهد تا قم را در جاده میگذراند. هر دو شهید میشوند به دست شقیترین دشمنان ایران اسلامی و هر دو ستاره های درخشان آسمان وطن خواهند بود.پوریوسف -غلامی- نسبت مردم ایران به همدیگر شبیه دانه های تسبیح است؛ شبیه تار و پود به هم بافته یک فرش بینظیر که نقش آن در دنیا مثال زدنی است. تفاوت شهر، لهجه، لباس و شغل آن ها را از یکدیگر جدا نمی کند. هر کدام از آن ها قهرمانی است که داستانش در صفحه ای از تاریخ این مرز پرگهر نوشته خواهد شد. یک جوان غیور از مه ولات خراسان رضوی، می شود مدافع امنیت در مرزهای غرب کشور و یک پدر برای در آوردن نان حلال از مشهد تا قم را در جاده میگذراند. هر دو شهید میشوند به دست شقیترین دشمنان ایران اسلامی و هر دو ستاره های درخشان آسمان وطن خواهند بود.
گفت و گو با فرزند شهید علی محمد صانعی، راننده اتوبوسی که
در جریان حمله صهیونست ها به شهادت رسید
نان حلال

دوستت دارم گفتن پدرها با بقیه فرق دارد بوسیدنهایشان شبیه دیگران نیست. وقتی در اوج خستگی به فرزند لبخند می زنند گویا هزار بار او را می بوسند. وقتی برای تحقق آرزوی کوچک فرزند از آرزوهای بزرگ خود چشم می پوشند به محبت معنا می بخشند. پدرها اندوه شان در سکوت است و ترس ها و دلنگرانی های شان در تنهایی؛ زیرا خوب می دانند تمام آرزوی یک خانواده اند. آگاه اند که پشت تک تک اعضای خانواده به آن ها گرم است. شهید علی محمد صانعی یک پدر است؛ پدری که سال ها برای کسب نان حلال برای خانواده زحمت کشیده است. راننده اتوبوس بین شهری بوده است. ساعت های زیادی از عمرش را در جاده سپری و به مردم خدمت کرده است. سفر با زندگی اش عجین بوده است اما این بار پایان سفر او آسمان است.
چند روزی از شهادت پدر سپری نشده، صحبت کردن سخت است و خانواده داغدار. برای همدلی و همدردی پیدا کردن واژه سخت است. پدری که مثل همیشه از خانه خارج شده و حالا به دست دشمن صهیونیستی به شهادت رسیده است. پسر شهید در حالی که بغض در صدایش پنهان است از آن واقعه می گوید: پدرم آن روز به قم مسافر برده بودن و در راه بازگشت به مشهد بودند و در برگشت مسافر نداشتند. در اتوبان قم، تهران به دلیلی که دقیقا نمی دانیم انفجار بوده یا چیز دیگری ترافیک به وجود آمده بوده است. پدر از اتوبوس پیاده می شود و کمی جلوتر می رود، گویا یک تریلی حامل سوخت در نزدیکی منفجر میشود و پدر به شهادت می رسد. عرفان کمی مکث می کند و ادامه می دهد: پدر من یک آدم کاملا معمولی بود، بسیار مهربان و اجتماعی. بیشتر از 20 سال راننده اتوبوس بود و در جاده کار می کرد. هنوز 50 سال هم نداشت. هیچ کس فکرش را نمی کرد این اتفاق برای پدرم بیفتد، ولی قسمتش بود که شهید شود. این که رژیم صهیونیستی میگوید کاری به غیرنظامی ها ندارد، صد در صد دروغ است. فرزند شهید در حالی که حسرت و حیرت در کلامش موج می زند میگوید: من تا لحظهای که پیکر پدرم را ندیده بودم باورم نمی شد.
گفت و گو با خانواده شهید رضا جمشیدی که در راه دفاع از میهن اسلامی به شهادت رسید
شهید وطن

صدای نوزاد تازه متولد شده بهترین موسیقی دنیا برای پدر و مادر است، شبیه شکوفه ای که بر درختی می نشیند زندگی را با خود به ارمغان می آورد. تا بتواند قدم از قدم بر دارد، پدر و مادر شبیه باغبانی دلسوز با او همراه هستند تا به ثمر برسد. قدیمی ها می گفتند درخت که به ثمر می رسد وقت آن است در سایه اش بنشینیم، فرزند که جوان می شود به قد و بالایش نگاه کنیم و دلمان آرام گیرد اما بعضی جوان ها تنها سایه پدر و مادرشان نیستند؛ می شوند سایه امنیت برای یک ملت، شبیه شهید رضا جمشیدی که ایستاد تا دست دشمن به یک وجب از این خاک هم نرسد. لباس رزم پوشید و در نقطه ای دور از شهر خود در آن جا که میهنش به او احتیاج داشت حاضر شد، سرباز وطن بود، شهید وطن شد و عزیز مردم ایران.
خانم زهرا حسینزاده مادربزرگ شهید میگوید: خدا خودش او را به ما داد و هدیهاش را از ما پس گرفت همه چیز او خوب بود و مادربزرگ و پدربزرگ را از جان دوست داشت، دلم برایش داغ دارد ولی هدیهاش کردم برای اسلام، برای وطن. مادربزرگ با گریه خطاب به ملت ایران میگوید: مردم پشت شهدا را خالی نکنند و مبادا ملت و کشور را واگذار کنند و خون شهدا پایمال نشود. پدر شهید رضا جمشیدی ارتشی بازنشسته نیز با افتخار از فرزندش میگوید: او را به اسلام و رهبر و مملکت هدیه دادم و برای این هدیه افتخار میکنم. فرزندم بهترین جا را اکنون در بهشت دارد. وی میافزاید: هر وقت این فرزند را میدیدم او را هدیهای از جانب خدا می دانستم و از پروردگار میخواستم اگر میخواهی او را از من بگیری با شهادت از من بگیر، در روز تشییع جنازه در حرم مطهر خلایق سنگ تمام گذاشتند، مردم برای انقلاب به عرصه آمدند، از این مراسم لذت بردم، همه چیز به طور خودجوش تاکنون آماده میشود. پدر شهید جمشیدی می گوید: فرزندم هرگاه جنایتهای رژیم صهیونیستی در غزه و لبنان را در تلویزیون میدید بسیار ناراحت میشد و دلش به رنج میآمد، بارها میگفت مثل مرد میایستم و نمیگذارم کسی به جمهوری اسلامی تعرض کند. وی می افزاید: صهیونیست ها دروغ می گویند که به مردم عادی کاری ندارند، روزی که فرزند من در حرم مطهر تشییع شد ۴ نفر دیگر کودک خردسال بودند. پدر شهید در رابطه با نحوه شهادت فرزندش نیز اظهار می کند: روز شهادت لباس پوشید و پلاک به گردن انداخت، او روز قبل یک پهپاد دشمن را با موشک زده بود و روز دوم همزمان دو پهپاد به منطقه حمله میکنند، پهپاد اول را میزند و پهپاد دوم به صورت انتحاری بالای پدافند منفجر میشود و فرزندم و فرماندهانش ترکش میخورند.
مادر شهید جمشیدی می گوید:گل های زندگی من یک دختر به نام فاطمه و پسرم رضا که به شهادت رسید، او بسیار مهربان بود حتی به گریه من بسیار حساس بود، وقتی صورتش رادیدم احساس کردم به من می گوید: مادر گریه نکن و الان من برای شهید گریه نمی کنم. برای دلتنگی گریه می کنم. از مردم می خواهم از خون شهدا پاسدار ی کنند. فاطمه جمشیدی خواهر شهید رضا جمشیدی نیز میگوید: وقتی خبر شهادت برادرم را به من اعلام کردند، این شعر به ذهنم آمد که مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت و آن را بیقدر کرد که مردن چنان غبطه بزرگ زندگانی شد. وقتی خبر شهادت را شنیدم بابت شهادتش ناراحت نشدم چون این قدر این شهادت با ارزش بود، الان هم این دلتنگی است که اذیتم میکند. برای مردم ایران میگویم؛ پشت وطنتان بایستید.
گفت و گو با فرزند شهید علی محمد صانعی، راننده اتوبوسی که
در جریان حمله صهیونست ها به شهادت رسید
نان حلال

دوستت دارم گفتن پدرها با بقیه فرق دارد بوسیدنهایشان شبیه دیگران نیست. وقتی در اوج خستگی به فرزند لبخند می زنند گویا هزار بار او را می بوسند. وقتی برای تحقق آرزوی کوچک فرزند از آرزوهای بزرگ خود چشم می پوشند به محبت معنا می بخشند. پدرها اندوه شان در سکوت است و ترس ها و دلنگرانی های شان در تنهایی؛ زیرا خوب می دانند تمام آرزوی یک خانواده اند. آگاه اند که پشت تک تک اعضای خانواده به آن ها گرم است. شهید علی محمد صانعی یک پدر است؛ پدری که سال ها برای کسب نان حلال برای خانواده زحمت کشیده است. راننده اتوبوس بین شهری بوده است. ساعت های زیادی از عمرش را در جاده سپری و به مردم خدمت کرده است. سفر با زندگی اش عجین بوده است اما این بار پایان سفر او آسمان است.
چند روزی از شهادت پدر سپری نشده، صحبت کردن سخت است و خانواده داغدار. برای همدلی و همدردی پیدا کردن واژه سخت است. پدری که مثل همیشه از خانه خارج شده و حالا به دست دشمن صهیونیستی به شهادت رسیده است. پسر شهید در حالی که بغض در صدایش پنهان است از آن واقعه می گوید: پدرم آن روز به قم مسافر برده بودن و در راه بازگشت به مشهد بودند و در برگشت مسافر نداشتند. در اتوبان قم، تهران به دلیلی که دقیقا نمی دانیم انفجار بوده یا چیز دیگری ترافیک به وجود آمده بوده است. پدر از اتوبوس پیاده می شود و کمی جلوتر می رود، گویا یک تریلی حامل سوخت در نزدیکی منفجر میشود و پدر به شهادت می رسد. عرفان کمی مکث می کند و ادامه می دهد: پدر من یک آدم کاملا معمولی بود، بسیار مهربان و اجتماعی. بیشتر از 20 سال راننده اتوبوس بود و در جاده کار می کرد. هنوز 50 سال هم نداشت. هیچ کس فکرش را نمی کرد این اتفاق برای پدرم بیفتد، ولی قسمتش بود که شهید شود. این که رژیم صهیونیستی میگوید کاری به غیرنظامی ها ندارد، صد در صد دروغ است. فرزند شهید در حالی که حسرت و حیرت در کلامش موج می زند میگوید: من تا لحظهای که پیکر پدرم را ندیده بودم باورم نمی شد.
گفت و گو با خانواده شهید رضا جمشیدی که در راه دفاع از میهن اسلامی به شهادت رسید
شهید وطن

صدای نوزاد تازه متولد شده بهترین موسیقی دنیا برای پدر و مادر است، شبیه شکوفه ای که بر درختی می نشیند زندگی را با خود به ارمغان می آورد. تا بتواند قدم از قدم بر دارد، پدر و مادر شبیه باغبانی دلسوز با او همراه هستند تا به ثمر برسد. قدیمی ها می گفتند درخت که به ثمر می رسد وقت آن است در سایه اش بنشینیم، فرزند که جوان می شود به قد و بالایش نگاه کنیم و دلمان آرام گیرد اما بعضی جوان ها تنها سایه پدر و مادرشان نیستند؛ می شوند سایه امنیت برای یک ملت، شبیه شهید رضا جمشیدی که ایستاد تا دست دشمن به یک وجب از این خاک هم نرسد. لباس رزم پوشید و در نقطه ای دور از شهر خود در آن جا که میهنش به او احتیاج داشت حاضر شد، سرباز وطن بود، شهید وطن شد و عزیز مردم ایران.
خانم زهرا حسینزاده مادربزرگ شهید میگوید: خدا خودش او را به ما داد و هدیهاش را از ما پس گرفت همه چیز او خوب بود و مادربزرگ و پدربزرگ را از جان دوست داشت، دلم برایش داغ دارد ولی هدیهاش کردم برای اسلام، برای وطن. مادربزرگ با گریه خطاب به ملت ایران میگوید: مردم پشت شهدا را خالی نکنند و مبادا ملت و کشور را واگذار کنند و خون شهدا پایمال نشود. پدر شهید رضا جمشیدی ارتشی بازنشسته نیز با افتخار از فرزندش میگوید: او را به اسلام و رهبر و مملکت هدیه دادم و برای این هدیه افتخار میکنم. فرزندم بهترین جا را اکنون در بهشت دارد. وی میافزاید: هر وقت این فرزند را میدیدم او را هدیهای از جانب خدا می دانستم و از پروردگار میخواستم اگر میخواهی او را از من بگیری با شهادت از من بگیر، در روز تشییع جنازه در حرم مطهر خلایق سنگ تمام گذاشتند، مردم برای انقلاب به عرصه آمدند، از این مراسم لذت بردم، همه چیز به طور خودجوش تاکنون آماده میشود. پدر شهید جمشیدی می گوید: فرزندم هرگاه جنایتهای رژیم صهیونیستی در غزه و لبنان را در تلویزیون میدید بسیار ناراحت میشد و دلش به رنج میآمد، بارها میگفت مثل مرد میایستم و نمیگذارم کسی به جمهوری اسلامی تعرض کند. وی می افزاید: صهیونیست ها دروغ می گویند که به مردم عادی کاری ندارند، روزی که فرزند من در حرم مطهر تشییع شد ۴ نفر دیگر کودک خردسال بودند. پدر شهید در رابطه با نحوه شهادت فرزندش نیز اظهار می کند: روز شهادت لباس پوشید و پلاک به گردن انداخت، او روز قبل یک پهپاد دشمن را با موشک زده بود و روز دوم همزمان دو پهپاد به منطقه حمله میکنند، پهپاد اول را میزند و پهپاد دوم به صورت انتحاری بالای پدافند منفجر میشود و فرزندم و فرماندهانش ترکش میخورند.

مادر شهید جمشیدی می گوید:گل های زندگی من یک دختر به نام فاطمه و پسرم رضا که به شهادت رسید، او بسیار مهربان بود حتی به گریه من بسیار حساس بود، وقتی صورتش رادیدم احساس کردم به من می گوید: مادر گریه نکن و الان من برای شهید گریه نمی کنم. برای دلتنگی گریه می کنم. از مردم می خواهم از خون شهدا پاسدار ی کنند. فاطمه جمشیدی خواهر شهید رضا جمشیدی نیز میگوید: وقتی خبر شهادت برادرم را به من اعلام کردند، این شعر به ذهنم آمد که مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت و آن را بیقدر کرد که مردن چنان غبطه بزرگ زندگانی شد. وقتی خبر شهادت را شنیدم بابت شهادتش ناراحت نشدم چون این قدر این شهادت با ارزش بود، الان هم این دلتنگی است که اذیتم میکند. برای مردم ایران میگویم؛ پشت وطنتان بایستید.
10 صفحه اول